کودکی بیتای عزیزم

مهمونی

روز پنجشنبه بیست و پنج اسفند، خونه خاله مریم مهمون بودیم. بعد از مدتها یه مهمونی دوستانه خیلی لذتبخش بود و به من و بابایی خیلی خوش گذشت. رونیکا دختر خاله نسرین هم با مامان و باباش اونجا بود و برای اولین بار با هم آشنا شدین. به محض اینکه   نشستیم ماهان با یک کیسه پر از اسباب بازی اومد و تو هم با اشتیاق مشغول بازی با اونها شدی. ماهان به عنوان یک همبازی بزرگتر رفتار حمایت کننده و مهربونی باهات داشت. البته گاهی هم وسایلش رو ازت می گرفت ولی با خواهش من راضی می شد تا چند لحظه باشون بازی کنی. خاله مریم خیلی زحمت کشیده بود و شام هم خیلی خوشمزه بود جوری که تو و رونیکا هم با اشتها غذا خوردین. از خورش سبزی و سالاد(گوجه فرنگی) گرفته تا سیب زمینی...
28 فروردين 1390

سلامتی چه خوبه

  چهار تا دندون بالایی هم ظرف یکی دو روز بالاخره از زیر لثه   با هم بیرون اومدن. خودت هم اونا رو حس        می کنی و انگار بهشون عادت نداری و گاهی با نارضایتی اونا رو به دندونای پایینی می سابونی تا بیشتر باشون آشنا بشی. قربونت برم کاش یجوری می تونستم بهت بگم که دندون چیه و به چه درد می خوره. درست همون زمانی که انتظار داشتم با بیرون اومدن این دندونا درد و بی تابی این هفته های اخیر از بین بره هفته گذشته   دو تایی سرما خوردیم. راستش اول من سرما خوردم   تموم سعیم رو کردم که به تو منتقل نشه ولی تو همش میومدی و به چشما و لبای من چنگ می زدی یا   اینکه صورتت رو می چسبوندی به صورتم، گازم ...
20 فروردين 1390

قدردانی از دختر خوبم

سلام بیتای عزیزم. امروز میخوام بخاطر همه خوبیها و مهربونی هات ازت تشکر کنم چون اعتقاد   دارم باید از هر محبتی قدردانی کرد و هیچ خوبی رو نباید بدون پاسخ گذاشت. دختر خوبم خوبیهای تو کم نیستن هر لبخندت برای من یک دنیا لطف و صفاست ولی بعضی از کارای تو واقعا منو خوشحال کرده. اول اینکه وقتی توی شکمم بودی هیچوقت نگرانم نمیکردی و همیشه به موقع لگد میزدی آخه میدونستی که من مامان ترسویی هستم و هیچوقت برای یک مدت طولانی بی حرکت نموندی و با مامان قایم موشک بازی نکردی. هر بار بی حرکت بودی باهات حرف میزدم و ازت میخواستم حرکت کنی تو هم زود یک لگد جانانه نثارم می کردی و من آروم میشدم حتی اون روزای آخر که کمی اذیت بودی با اینکه حرکاتت کند شده ...
28 اسفند 1389

مادر شاغل

دیروز به محض اینکه رسیدیم خونه با اینکه خیلی خسته بودم شروع کردم به انجام کارای خونه بابا هم تو رو مشغول می کرد تا کمتر بیای توی آشپزخونه تا آخر شب فقط تونستم آشپزخونه رو تمیز کنم و برای فردای تو و خودمون غذا درست کنم به محض اینکه بی تابی می کردی میومدم سراغت (چون اونموقع فقط من می تونم آرومت کنم) و کارهارو نیمه کاره میذاشتم برای همین خیلی طول کشید.  این روزا خواب چیزیه که خیلی بهش نیاز دارم کی میشه تعطیلات عید از راه برسه و بتونم کمی این بی خوابی ها رو جبران کنم هر کس منو میبینه فکر می کنه بی اشتها شدم یا اینکه مریضم باید براش توضیح بدم که بی خوابی منو به این روز در آورده ...دوباره شدم 53 کیلو با اینکه کارشناس تغذیه بعد از هر مع...
25 اسفند 1389

سفره ابولفضل

بیتا جان دیروز بالاخره تونستم با کمک و همراهی مامان کبری سفره ابوالفضل رو بندازیم. این سفره نذری بود که 9 ماه پیش وقتی به خاطر نشونه های عفونت می خواستن از مایع نخاعت نمونه بگیرن به خدا توکل کردم و به نیت به خیر گذشتن این نمونه گیری یه سفره ابوالفضل نذر کردم . حضرت ابوالفضل هیچوقت منو نا امید نکرده.   چند تا از همسایه ها اومدن و به خوبی برگزار شد. مامان کبری بابا امید و بابا اسد خیلی بهم کمک کردن. پلو عدس رو مامان کبری درست کرد. دیروز بابا مظفر هم اومده بود پیشمون وکلی باهات بازی کرد تو هم خوب باش ارتباط برقرار می کردی. ...
21 اسفند 1389

می خوام راه برم

بیتا گلی دختر خوبم هزار ماشالا این روزا مثل یه آدم بزرگ پا میشی می ایستی این برای من و بابا خیلی هیجان انگیزه دستت رو میگیری به پاهای من و بلند میشی می ایستی بعد دستت رو ول می کنی و ذوق می زنی مثلا می خندی یا حتی برای خودت دست میزنی چند لحظه بعد می افتی زمین هر کس این تلاشت رو برای ایستادن می بینه کلی ذوق میزنه مثلا مامان کبری و عمو نوید عکس العملشون خیلی جالب بود .... قربونت برم خیلی دوست داری بایستی . دیگه اینکه تو هفته گذشته دوبار گازم گرفتی یه بار داشتم ظرف می شستم که دستت رو گرفتی به پاهام و بلند شدی ایستادی من باهات صحبت می کردم ولی این برات کافی نبود دوست داشتی بغلت کنم صورتت رو چسبوندی به پام و دقیقا پش...
15 اسفند 1389

ببعی که ترس نداره

دیروز یه اتفاق جالب افتاد بعد از ظهر که از خونه مامان کبری به خونه خودمون برگشتیم همین که رسیدیم پشت در خونه از توی حیاط صدای بلندی اومد که خبر از وجود یک گوسفند میداد. من همیشه وقتی برای تو صدای ببعی رو در میاوردم تو خوشت می اومد و می خندیدی و با خودم فکر کردم اگه خود ببعی رو ببینی که بع.. بع.... صدا کنه خیلی برات جالب تره. رفتیم داخل و از پشت دیوار بره رو پیدا کردم بره که خیلی هم درشت بود تا ما رو دید دوید و اومد دنبالمون .... جای شکرش باقی بود که بسته بودنش من که ترسیده بودم فرار کردم و بعد با چند متر فاصله ایستادم، بره ایستاده بود و ذل زده بود به تو و با صدای خشنی، معترضانه   بع ...بع ... می کرد من زیاد ازش خوشم ن...
15 اسفند 1389

یک شب سخت

بیتا پریشب خیلی ما رو ترسوندی. تقریبا ساعت 10 شب بود که بابا رفت توی تخت و خوابید منم تو رو بردم توی آشپزخونه و گذاشتم روی زمین (کف آشپزخونه رو فرشی پهن کردم که چهار دست و پا رفتن برات راحت باشه) و کارای باقی مونده رو انجام دادم بعد هم   بهت غذا و میوه و قطره آهن دادم هر چی زمان میگذشت بجای اینکه خوابت بگیره زبل تر میشدی تا اینکه بالاخره ساعت 11:30 بود که بعد از عوض کردن پوشکت یه بالشت گذاشتم روی پام و در حالی که تلوزیون روشن بود سعی کردم بخوابونمت ولی تو بعد از چند لحظه خودت رو قل میدادی پایین و راه می افتادی میرفتی چراغ ها و تلوزیون رو خاموش کردم و یکبار دیگه گذاشتمت روی پام ولی تو بازم همون جوری ...... اومدی پایین و اینبار شیطنت...
8 اسفند 1389

گلوله نمک

در حال حاضر تو بچه بامزه و دوست داشتنی هستی   که هر کسی دلش میخواد باهات بازی کنه و به زور هم که شده کاری کنه   لبخند بزنی توی مراسم حنابندون و عروسی خاله شیوا همه باهات بازی می کردن و خلاصه کلی مورد توجه بودی خاله فریده به من میگفت تو در مقایسه با بچگی من خیلی محتاط تر هستی دیرتر بغل دیگران میری و لبخند میزنی. خوب این به نظر من طبیعی میاد چون تو بچه اول هستی و بچه های اول همیشه محتاط تر هستن و دیرتر اعتماد می کنن. خاله صفیه چند بار با موزیک رقصوندت. بعد از اون خودت اتوماتیک تا صدای موزیک رو میشنیدی دست میزدی و خودت رو تکون میدادی(میخواستی برقصی) و قرتی بازی درمیاوردی. صدا خیلی بلند بود و برای اینکه اذیت نشی توی گوشات دستمال ک...
4 اسفند 1389