کودکی بیتای عزیزم

بیست و سه ماهگی

ديشب ، آخر شب بود، ازم خواسته بودي كه با كارتاي بن بن بن بازي كنيم داشتم كارتها رو بهت نشون ميدادم كه خميازه كشيدم. سرت رو بلند كردي و گفتي:" مامان خوابت مياد" گفتم: " آره مامان خيلي خوابم مياد بيا ديگه بريم بخوابيم" بدون اينكه چيزي بگي دويدي رفتي سمت رختخواب و دراز كشيدي روي رختخوابت. "شبها موقع خواب كه چراغا رو خاموش مي كنم ميگي چراغا رو روشن كن" گاهي كه لبام خشك ميشه بشون اشاره مي كني و مي گي: " مامان اينجا چي شده؟" ديروز رفته بوديم زيارت قبولي يكي از همكارامون كه از مكه اومده بود. بقيه همكارا هم با خانواده هاشون اومده بودن. بچه هاي اونا دو سه سالي از تو بزرگ تر بودن همه با هم رفتن توي اتاق و مشغول بازي شدن. هر چي اومدن پيش تو و ازت خ...
26 تير 1391

اواسط بیست و سه ماهگی

   سه ماهي هست كه مي توني خودت سي دي رو توي ويدئو سي دي بذاري و حتي دكمه play كنترل رو هم ميزني فقط تنظيمات تلوزيون رو بايد من انجام بدم.     پريشب براي اولين بار گفتي جيش دارم و بابا بردت دستشويي و جيش كردي كلي تشويقت كرديم و برات ذوق زديم و تو هم خوشحال شدي. گاهی چیزایی می گی که واقعا نمی دونم چیه انگار توی مهد کودک یاد گرفتی و من نمی شناسمشون تا حالا هر چی می گفتی متوجه میشدم ولی الان راستش کمی ناراحت  می شم که گاهی زبونت رو نمی فهمم.    با بابايي خيلي رابطه ات خوب شده ديگه به من نمي چسبي و مدت طولاني ميري پيش بابايي و باهاش بازي مي كني و حرف مي زني. وقتي كوچك تر بودي اصلا اين كارو نمي كردي ول...
11 ارديبهشت 1391

ابتدای چهارده ماهگی

سیزده ماهگیت تمام شده. یک ماهی هست که دیگه چهار دست و پا راه نمیری. می ایستی سر پا و قدم برمیداری گاهی محکم و استوار و گاهی هم تلو تلو میزنی و زمین می خوری ولی مثل قبل، از زمین خوردن نمیترسی. اون اوایل که رسما راه افتاده بودی از سر ذوق دست هات رو سیخ می کردی بالای سرت  ( که تعادلت حفظ بشه)، سرت رو هم خم میکردی به سمت پایین وجیغ زنان تند و تند قدم برمیداشتی و بعد از چند قدم تالاپی می افتادی زمین... خیلی بانمک بود.... پاهات هنوز کمی فرم جنینی دارن و کاملا صاف نشدن. چند روزیه که میای توی آشپزخونه و دکمه فندک اجاق گاز رو فشار میدی از ذوق جیغ می کشی... از صدای فندک خیلی خوشت میاد.   رابطه ات با بابا بهتر شده انگار تازه کشفش کردی......
27 فروردين 1391

سیزده بدر 91

امروز من و تو و بابایی به اتفاق هم رفتیم سیزده بدر توی تمام این سالا این اولین سیزده ای بود که تنهایی در به درش کردیم. با اینکه دیر از خواب بیدار شدیم و تقریبا ظهر از خونه رفتیم بیرون ولی جای بدی گیرمون نیومد. اصلا فکر نمی کردم اینقدر خوش بگذره مدتها بود که اینجوری از ته دل نخندیده بودم. بابایی هم روی فرم بود. زحمت همه چیز هم گردنش بود از تکه کردن مرغ ها تا کباب کردن و جا پیدا کردن و جابجا کردن وسیله ها.... واقعا دستش درد نکنه. دختر خوبم! مطمئنا بدون تو اینقدر بمون خوش نمیگذشت. کلی سرگرممون کردی و ما رو خندوندی البته خودت هم خیلی خندیدی. یه بار هم افتادی توی کلا و لباسات رو عوض کردم. گاهی برای اینکه روی بچگی و مظلوم بودنت تاکید کنم تا بابا...
14 فروردين 1391