کوچولوی ناقلا
مربیت میگه
بهت پاکت نی دار شیر موز داده و تو کمی از اون رو خوردی بعد اون رو دادی به دوستت و گفتی "بیا ترانه بخور زود بخورش". می خواستی ترانه زود بخوردش که مربیت بهت گیر نده که تو بخوریش...ناقلا (من چکار کنم که دیگه شیر نمی خوری مامانی؟! من می دونستم اگه شیشه شیر رو ترک کنی دیگه شیر نمی خوری اون زمانی که نگران بودم هیچکش منو درک نمی کرد و همه مبیگفتن باید خوشحال باشی که خود به خود از شیشه بدش اومده. آخه تو یهو ظرف یک روز شیشه رو کنار گذاشتی).
هنوز هم میری زیر پتو و دستت رو میاری نزدیک دهنت و انگار این کار آرومت می کنه...می خوای کسی این کارو نبینه و بهت تذکر نده...
به من میگی: مامان کجا میری؟
دارم میرم دکتر
منم میام ...منم سرماخوردم...ببین (دست میکنی توی بینیت) مف دارم. (از خوانندگان عزیز معذرت می خوام).
یه سی دی داری به اسم "ترانه های تینا" یه ترانه توش هست به اسم "دکتر" حفظش کردی و خیلی وقتا ازم می خوای تا برات بخونمش. از وقتی این ترانه رو شنیدی دیگه از پزشکا نمی ترسی حتی ازشون خوشت هم اومده و خیلی خوب باشون همکاری می کنی تا معاینه ات کنن. (انشالا که هیچوقت نیازی به دکتر و دوا نداشته باشی مامان جون)
بابا داره میره بیرون به بابا میگی : بابا تو رو می خوام میام بات...ببین دستم خونی شده (یعنی می خوای احساسات بابایی رو تحریک کنی، دستت هم هیچیش نشده بود خودت الکی به تقلید از من یه چسب روش زده بودی).
دو هفته ای هست که توی خونه دیگه پوشکت نمی کنم . خودم میبرمت دستشویی تا جیش کنی. خیلی کم جیش رو اعلام می کنی و خیلی وقتا هم برای رفتن مقاومت می کنی که بغلت می کنم و با ناز و نوازش و وعده وعید می برمت ولی پیشرفت جالبی که کردی اینه که تا جایی که بتونی خودت رو نگه میداری و شلوارت رو خیس نمی کنی... ولی روی لگن پی پی نمی کنی می گی میترسم ...
رفتارات بزرگونه تر شده در مورد هر کاری که انجام میدم سوال می کنی و بعدش هم نظر میدی. وقتی آرایش می کنم میگی "مامان داری خوشگل می کنی؟" بعد می گی به منم رژ بزن وقتی زدم میگی رژ گونه هم می خوام که البته اینو دیگه برات نمی زنم می ترسم حساسیت زا باشه آخه پوستت خیلی حساسه.
عاشق نسترن دختر خاله شکوهی پشت تلفن کلی با هم صحبت می کنید و دل و قلوه رد و بدل می کنید یاسمن رو هم خیلی دوست داری. چند هفته پیش رفته بودیم پیش خاله اینا شب تا ساعت دو و نیم بیدار موندیم شاید شما بخوابید ولی نخوابیدید هر کاری کردم حاضر نبودی بازی رو ول کنی و بیای توی رختخواب منم دیگه خوابم برد ظاهرا خاله شکوه هم خوابید. یهو بیدار شدم دیدم بالای سرم ایستادی نسترن هم کمی عقب تر ایستاده بود یه چیزایی گفتی که الان یادم نیست به ساعت نگاه کردم میدونی چند بود؟ ٥:٣٠ .ظاهرا دیگه خیلی خسته شده بودی و خوابت می اومد که اومده بودی سراغ من. خاله شکوه رو بیدار کردم و بهش گفتم دخترامون تمام شب بیدار بودن، نسترن رو بخوابونه اونم بیدار شد منم تو رو بغل کردم و قدم زدم تا خوابیدی بعدش خودم هم خوابیدم. خاله شکوه بعدا بهم گفت اونشب شما وروجکا تمام کمدا و کشوهای خونه حتی جاکفشی ها رو خالی کرده بودید و همچین خونه تکونی بی سابقه بوده بنده خدا کلی طول کشیده بود تا خونه رو تمیز کرده بود. بازم جای شکرش باقیه که کار خطرناکی نکرده بودید.
دیگه خیلی از اتفاقات توی مهد کودک رو بهم خبر میدی و میگی که کی چی گفته.
چند روز پیش داشتیم میرفتیم بیرون بهم گفتی: مامان نمی خوام برم پیش مامان جون. گفتم: نه مامان فردا که رفتم سر کار میریم پیش مامان جون. گفتی : نه نرو سر کار بمون پیشم. اولین بار بود ازم می خواستی که سر کار نرم.