کودکی بیتای عزیزم

مادر شاغل

1389/12/25 13:41
نویسنده : مامانی
463 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز به محض اینکه رسیدیم خونه با اینکه خیلی خسته بودم شروع کردم به انجام کارای خونه بابا هم تو رو مشغول می کرد تا کمتر بیای توی آشپزخونه تا آخر شب فقط تونستم آشپزخونه رو تمیز کنم و برای فردای تو و خودمون غذا درست کنم به محض اینکه بی تابی می کردی میومدم سراغت (چون اونموقع فقط من می تونم آرومت کنم) و کارهارو نیمه کاره میذاشتم برای همین خیلی طول کشید.

 این روزا خواب چیزیه که خیلی بهش نیاز دارم کی میشه تعطیلات عید از راه برسه و بتونم کمی این بی خوابی ها رو جبران کنم هر کس منو میبینه فکر می کنه بی اشتها شدم یا اینکه مریضم باید براش توضیح بدم که بی خوابی منو به این روز در آورده ...دوباره شدم 53 کیلو با اینکه کارشناس تغذیه بعد از هر معاینه کلی به به و چه چه راه میندازه و احسنت و باریکلا میگه ولی ظاهرم اینجوری به نظر نمیرسه... بگذریم. گاهی شبا تا دیروقت خوابت نمیبره و مجبورم باهات بیدار بمونم چند شب پیش هر کاری می کردم نمی خوابیدی. هر بار که میاوردمت توی رختخوابت  بلند میشدی و در میرفتی یا از حرص دندونات میومدی بالای سر من و دماغ و صورتم رو گاز می گرفتی آخه دندونای فک بالا داره در میاد و خیلی اذیتی حتی حس میکنم کمتر از قبل شیر می خوری. تا حالا لثه گیرت رو حتی نگاه هم نمیکردی ولی حالا همش دنبالش می گردی تا با حرص گازش  بگیری.  خلاصه اینکه با هیچ ترفندی نتونستم بخوابونمت تا اینکه خوابم برد و ظاهرا تو بعد از من رفته بودی یه جای دیگه خوابیده بودی. دم صبح با صدای گریه تو بیدار شدم و دیدم داری میای پیشم پاهات از سرما یخ کرده بود. بردمت زیر پتو و بهت شیر دادم تا دوباره خوابیدی خیلی دلم سوخت ولی خدا رو شکر سرما نخوردی. کار کردن من بیرون از خونه ممکنه الان مشکلات این چنینی به همراه داشته باشه ولی قطعا بعدها به نفع تو خواهد بود.
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)