کودکی بیتای عزیزم

کوچولوی ناقلا

مربیت میگه بهت پاکت نی دار شیر موز داده و تو کمی از اون رو خوردی بعد اون رو دادی به دوستت و گفتی "بیا ترانه بخور زود بخورش". می خواستی ترانه زود بخوردش که مربیت بهت گیر نده که تو بخوریش...ناقلا (من چکار کنم که دیگه شیر نمی خوری مامانی؟! من می دونستم اگه شیشه شیر رو ترک کنی دیگه شیر نمی خوری اون زمانی که نگران بودم هیچکش منو درک نمی کرد و همه مبیگفتن باید خوشحال باشی که خود به خود از شیشه بدش اومده. آخه تو یهو ظرف یک روز شیشه رو کنار گذاشتی). هنوز هم میری زیر پتو و دستت رو میاری نزدیک دهنت و انگار این کار آرومت می کنه...می خوای کسی این کارو نبینه و بهت تذکر نده... به من میگی: مامان کجا میری؟ دارم میرم دکتر منم میام ...منم سرماخوردم....
9 مهر 1391

بیست و سه ماهگی

ديشب ، آخر شب بود، ازم خواسته بودي كه با كارتاي بن بن بن بازي كنيم داشتم كارتها رو بهت نشون ميدادم كه خميازه كشيدم. سرت رو بلند كردي و گفتي:" مامان خوابت مياد" گفتم: " آره مامان خيلي خوابم مياد بيا ديگه بريم بخوابيم" بدون اينكه چيزي بگي دويدي رفتي سمت رختخواب و دراز كشيدي روي رختخوابت. "شبها موقع خواب كه چراغا رو خاموش مي كنم ميگي چراغا رو روشن كن" گاهي كه لبام خشك ميشه بشون اشاره مي كني و مي گي: " مامان اينجا چي شده؟" ديروز رفته بوديم زيارت قبولي يكي از همكارامون كه از مكه اومده بود. بقيه همكارا هم با خانواده هاشون اومده بودن. بچه هاي اونا دو سه سالي از تو بزرگ تر بودن همه با هم رفتن توي اتاق و مشغول بازي شدن. هر چي اومدن پيش تو و ازت خ...
26 تير 1391