کودکی بیتای عزیزم

اواسط بیست و سه ماهگی

   سه ماهي هست كه مي توني خودت سي دي رو توي ويدئو سي دي بذاري و حتي دكمه play كنترل رو هم ميزني فقط تنظيمات تلوزيون رو بايد من انجام بدم.     پريشب براي اولين بار گفتي جيش دارم و بابا بردت دستشويي و جيش كردي كلي تشويقت كرديم و برات ذوق زديم و تو هم خوشحال شدي. گاهی چیزایی می گی که واقعا نمی دونم چیه انگار توی مهد کودک یاد گرفتی و من نمی شناسمشون تا حالا هر چی می گفتی متوجه میشدم ولی الان راستش کمی ناراحت  می شم که گاهی زبونت رو نمی فهمم.    با بابايي خيلي رابطه ات خوب شده ديگه به من نمي چسبي و مدت طولاني ميري پيش بابايي و باهاش بازي مي كني و حرف مي زني. وقتي كوچك تر بودي اصلا اين كارو نمي كردي ول...
11 ارديبهشت 1391

ابتدای چهارده ماهگی

سیزده ماهگیت تمام شده. یک ماهی هست که دیگه چهار دست و پا راه نمیری. می ایستی سر پا و قدم برمیداری گاهی محکم و استوار و گاهی هم تلو تلو میزنی و زمین می خوری ولی مثل قبل، از زمین خوردن نمیترسی. اون اوایل که رسما راه افتاده بودی از سر ذوق دست هات رو سیخ می کردی بالای سرت  ( که تعادلت حفظ بشه)، سرت رو هم خم میکردی به سمت پایین وجیغ زنان تند و تند قدم برمیداشتی و بعد از چند قدم تالاپی می افتادی زمین... خیلی بانمک بود.... پاهات هنوز کمی فرم جنینی دارن و کاملا صاف نشدن. چند روزیه که میای توی آشپزخونه و دکمه فندک اجاق گاز رو فشار میدی از ذوق جیغ می کشی... از صدای فندک خیلی خوشت میاد.   رابطه ات با بابا بهتر شده انگار تازه کشفش کردی......
27 فروردين 1391

سیزده بدر 91

امروز من و تو و بابایی به اتفاق هم رفتیم سیزده بدر توی تمام این سالا این اولین سیزده ای بود که تنهایی در به درش کردیم. با اینکه دیر از خواب بیدار شدیم و تقریبا ظهر از خونه رفتیم بیرون ولی جای بدی گیرمون نیومد. اصلا فکر نمی کردم اینقدر خوش بگذره مدتها بود که اینجوری از ته دل نخندیده بودم. بابایی هم روی فرم بود. زحمت همه چیز هم گردنش بود از تکه کردن مرغ ها تا کباب کردن و جا پیدا کردن و جابجا کردن وسیله ها.... واقعا دستش درد نکنه. دختر خوبم! مطمئنا بدون تو اینقدر بمون خوش نمیگذشت. کلی سرگرممون کردی و ما رو خندوندی البته خودت هم خیلی خندیدی. یه بار هم افتادی توی کلا و لباسات رو عوض کردم. گاهی برای اینکه روی بچگی و مظلوم بودنت تاکید کنم تا بابا...
14 فروردين 1391

دومين نوروز دخترم

سلام دختر قشنگم از ديشب هي دارم قربون و صدقه ات ميرم چند روز تعطيلي كه با هم هستيم جدا شدن ازت و سر كار رفتن برام سخت ميشه .... سال جديد هم تحويل شد و چند روزي از روزاي سال گذشت تعطيلي هاي امسال خيلي كم بود قبلش هم همش دنبال خونه تكوني و بشور و بساب بودم و الهي بميرم زياد برات وقت نذاشتم مامان تو هم گاهي گريه مي كردي و اعتراض. توي ايام عيد جمع آشنا ها رو دوست داشتي و با كوچولوهاي فاميل كه ديگه ميشناسيشون بازي ميكردي و خوش بودي ولي جمع هاي غريبه تر اذيتت مي كرد و حسابي غريبي مي كردي مثلا با دايي عبداله و خانوادش خيلي غريبي مي كردي آخه اونا چند تا پسر جوون دارن كه فكر مي كنم ازشون ميترسيدي تو زياد با مردا ميونه خوبي نداري البته پسر بچه ها اس...
13 فروردين 1391

تعطیلات نوروزی

روز پنجشنبه دهم فروردین باتفاق خانواده من رفتیم تالاب شادگان. اونجا برای هممون خیلی جالب بود. روی تالاب قایق سواری کردیم مردم بومی اونجا  توی جزیره های تالاب دامداری می کردن و از توی قایق می تونستیم گاو، گاومیش و حتی اردک، غاز و ...  رو ببینیم. تو هم که از دیدنشون کیف می کردی و همش می گفتی "بریم پیشش". وقتی قایق از کنار آغل گاوها می گذشت می گفتی : "چه بوی بدی میاد" بابا بهت می گفت این بوی گاوهاست. تو هم جمله ات رو کامل می کردی و می گفتی "گاوها چه بوی بدی میده". تو تا اون روز هم با مهمونای نوروزی غریبی می کردی و بغلشون نمیرفتی دایی احمد کلی تلاش کرد تا بغلت کنه ولی تو حاضر نشدی فقط بهش بوس میدادی به دایی کمال دیگه عادت کردی و به ه...
13 فروردين 1391

بیست و دو ماهگی

عزيز دل مامان شرمندم خيلي وقته كه برات ننوشتم. اين روزا ميري پيش يه خانم كه بچه ها رو نگه ميداره. حدودا يه هفته اي خيلي بهانه گرفتي و گريه كردي جوري كه والدين بچه هاي ديگه به خاطر آرامش بچه هاشون نگران شده بودن و حالت رو مي پرسيدن حتي اعتصاب غذا كرده بودي و پيش اون غذا نمي خوردي خانمه ظرف غذا رو ميذاشت جلوت تو بهش مي گفتي "نمي خوام برش دار". ولي بعدش ديگه عادت كردي البته صبحا به سختي ميري بغل اون خانمه ولي كمي بعد كه ميرم آروم ميشي. اونجا خيلي دوستت دارن برام تعريف مي كنن يه بار اون خانمه سردش شده و يه روسري پيچيده دور سرش تو بهش گفتي "عافيت بشه". چيزاي ديگه هم بود كه يادم اومد برات مي نويسم. وقتي ميام دنبالت گاهي خودت رو لوس ميكني و گري...
13 فروردين 1391

سفرنامه

دو هفته گذشته رفتیم دبی. این اولین سفر خارج از کشور تو بود یه جاهاییش برای تو سخت بود و یه جاهایی هم خیلی بهت خوش گذشت. از بین همه دیدنیها، رقص فواره های آب بیشتر از همه نظرت رو جلب کرد مات و متحیر نگاهش می کردی و می گفتی بریم پیشش. انتظار داشتی بریم نزدیک تر ولی اونجا که ایستاده بودیم دیدمون از همه جا بهتر بود. بعد هم که تموم شد می گفتی: "دوباره ...بازم می خواد". آکواریوم مال عمارات هم برات جالب بود. کنار ساحل هم کلی آب بازی و شن بازی کردی شن ها رو میریختی روی سرت و کف سرت پر شن شده بود. دیدن شترهای صحرا هم برات خالی از لطف نبود. توی اون لندکروز هم آروم و بی حرکت نشسته بودی و برخلاف تصورم اذیت نشدی. ولی امان از وقتی که می رفتیم خرید نم...
12 دی 1390

من یکسال و نیمه شدم

گل دخترم! پنجشنبه گذشته یک سال و نیمه شدی عزیز دلم از اونجا که این سن، سن حساسیه و توی این سن کوچولوهایی مثل تو به توانایی های جدیدی دست پیدا می کنن و چون که این ماه گرد با پنجمین سالگرد ازدواج من و بابایی مقارن بود یه جشن کوچولوی سه نفره برگزار کردیم. قنادی نزدیک خونه کیک یخچالی جالبی نداشت و به همین خاطر خودم یه کیک پنیر درست کردم که بجز تو هر کی خورد خوشش اومد       (تو اصلا حاضر نشدی ازش بخوری). توی این جشن بیشترین چیزی که نظرت رو جلب کرد اون فشفشه ای بود که روی کیک گذاشتیم و بعد از اینکه فشفشه خاموش شد بهانه اش رو گرفتی. شوکولات ها رو هم یکی یکی باز می کردی و توی دستت فشار میدادی و له می کردی شاید کمی هم می...
8 آذر 1390

جمله های کوتاه

عزیز دلم دیگه جمله های کوتاه می گی و کلی دل مامانی رو شاد می کنی. جمله هایی مثله: "چاقو خطره..." "نسترن کجاست؟" همیشه وقتی می خوای بخوابی سراغ گربه ها و بعضی از اسباب بازی هات رو میگیری منم برای اینکه زودتر بخوابی بهت میگم پیشی رفته خونشون بخوابه تو هم بخواب فردا دوباره پیشی رو می بینیم. حالا هروقت تلاش می کنم که بخوابونمت میگی "پیشی خوابیده ...خونشونه". چند کلمه اول بعضی شعرا و ترانه ها رو می خونی. مثل: "بابا بزرگ پیره...."  یا "تاب تاب عباسی...." بعد از تعویض پوشک می شورمت و بعد با حوله بدنت رو خشک می کنم حین خشک کردن وول میزینی و ابراز نارضایتی میکنی. منم بهت می گم "ببخشید مامان" حالا هر وقت می خوام با حوله خشکت کنم خودت ...
1 آذر 1390