کودکی بیتای عزیزم

ابتدای چهارده ماهگی

1391/1/27 10:09
نویسنده : مامانی
519 بازدید
اشتراک گذاری

سیزده ماهگیت تمام شده. یک ماهی هست که دیگه چهار دست و پا راه نمیری. می ایستی سر پا و قدم برمیداری گاهی محکم و استوار و گاهی هم تلو تلو میزنی و زمین می خوری ولی مثل قبل، از زمین خوردن نمیترسی. اون اوایل که رسما راه افتاده بودی از سر ذوق دست هات رو سیخ می کردی بالای سرت  ( که تعادلت حفظ بشه)، سرت رو هم خم میکردی به سمت پایین وجیغ زنان تند و تند قدم برمیداشتی و بعد از چند قدم تالاپی می افتادی زمین... خیلی بانمک بود.... پاهات هنوز کمی فرم جنینی دارن و کاملا صاف نشدن.

چند روزیه که میای توی آشپزخونه و دکمه فندک اجاق گاز رو فشار میدی از ذوق جیغ می کشی... از صدای فندک خیلی خوشت میاد.

 

رابطه ات با بابا بهتر شده انگار تازه کشفش کردی... بهش اشاره می کنی و "بابا بابا" می گی.

 

 به خاطربیرون اومدن دندونها خیلی اذیتی و بهانه گیر شدی انگشت اشاره ات رو بین لثه هات قرار میدی و لثه هات رو به هم فشار میدی گاهی از درد گریه می کنی. چند بار بهت گفتم: " بیتا ...مامان لثه هات درد   می کنه؟" تا اینکه یکبار خودت به لثه هات اشاره کردی و با قیافه مظلوم  گفتی: " درد" دلم کباب شد. الان هفت تا دندون داری.

 

 از اونجا که میدونی معمولا با گریه به اهدافت میرسی کمی بهانه گیر شدی و هر چی رو که می خوای گریه سر میدی. گاهی در حال گریه از کمر خم میشی و صورتت رو میذاری روی زمین بعد یواشکی بلند میشی تا عکس العمل ما رو ببینی اون لحظه اگه ما بخندیم تو هم از شیطونی خودت خندت میگیره.

 

این اواخر یک بار داشتم لباس ها رو روی بند رخت پهن میکردم تو نشسته بودی کنار تشت دونه دونه لباس ها رو از توی تشت برمیداشتی و میدادی دستم خیلی جالب بود واقعا داشتی کمکم میکردی.

 

عاشق کتاب هات هستی خصوصا کتابهای منوچهر احترامی مثل" ده تا جوجه رفتن تو کوچه" و "حسنی ما یه بره داشت" و ازم می خوای که بارها و بارها برات بخونمشون. چند روز پیش بن کارت های کتاب شارژ شده بودن منم رفتم همه اون رو برای دختر کتاب دوست و اهل مطالعه ام کتاب خریدم کتاب های کشیدنی و شکفتنی و مناسب سنت. راستش خودم هم دلم برای کتاب ها لک زده بود ولی می دونستم که وقتی برای کتاب خوندن ندارم.  راستش خیلی به اسباب بازی ها علاقه نشون نمیدی گاهی با حیوانات تولو بازی می کنی بره، سگ و جوجه رو از بینشون ترجیح میدی،از بین عروسک هات یه عروسک داری که پلکاش باز و بسته میشه اون عروسک رو به خاطر چشماش خیلی دوست داری یه عروسک هم داری که یه شعر قشنگ می خونه از اون هم خوشت میاد و ازم می خوای صداش رو در بیارم. یک گوی هم داری که اشکال هندسی رو داخلش میندازی به اونو هم دوست داری.

 

چند روز پیش از کنار یک زمین خالی که پر از خاک و سنگ های بزرگ بود رد می شدیم بهش اشاره کردی و گفتی "اخخخخخخخخخخ" چند دقیقه بعد از کنار یه مغازه که که کارتون های خالی رو روی پیاده رو روی هم انبار کرده بود گذاشتیم به اون هم اشاره کردی و گفتی "اخخخخخخخخخخخ" در واقع به هر بی نظمی و کثیفی می گی "اخخخخ". به پوشک هات هم میگی "اخ".

 

این چند تا کلمه رو هم تازگی ها یاد گرفتی:

"اگی" یا "اپه".........................................................غذا

"غغل".................................................................. بغل

"اکی"...................................................................عروسک

"خخخخخخخ"..........................................................خرس

کلمات "آره"، "بله" و "باقی" رو هم واضح ادا میکنی. ازت می پرسم  بیتا گاو چی میگه؟ میگی: "باااااااااا" هنوز نمیتونی حرف میم رو تلفظ کنی و من در حسرت "مامان" گفتن تو هستم. به قاب عکس عروسیمون نگاه می کنی. به عکس بابا اشاره می کنی میگی "بابا" بعد به عکس من اشاره می کنی و دوباره می گی: "بابا".

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

مريم مامان ماهان
5 تیر 90 9:38
پس با اين حساب بيتا گلي خييييلي با نمك شده ببوسش


و در عین حال شیطون بلا
مامان ثنا
5 تیر 90 11:29
ایشالا با این پاها قدم های بزرگی تو زندگیت برداری خاله


ممنون مامان ثنا
خاله میترا
7 تیر 90 12:56
سلام بیتای ناز نازی خالهههههههه
قربونت برم که راه میری........ مهراد من که راه نمیره .....حتی می ترسه بایسته

خاله کفشای خوشگل برات خریدنننننننن

می بوسمت


ممنون میترا جون
ناقلا شاید میخواد یهو سوپرایزت کنه.
کفشای خوشگلش براش کوچک شدن وروجک، باید براش بخرم.
مامان سورنا
8 تیر 90 2:33
با این علاقه ای که تو به کتاب و کتابخونی داری معلومه وروجکت هم عاشق کتاب میشه.امیدوارم به زودی کلمه کامل مامان رو ازش بشنوی.خیلی کیف داره


خدا از زبونت بشنوه سمیه جون. بیتا که حسابی منو تو کف گذاشته.
صنم
8 تیر 90 9:27
الهی که روزبه روز موفقتر باشی در راه گام برداشتن


ممنونم خاله مهربون.
ياسمينا
13 تیر 90 13:40
بيتا خانوم قدمهات استوار و راه زندگيت روشن

مامان بیتا فكر كنم دخترت در آينده نويسنده يا محقق بشه با اين كتاب دوست داشتنش از طرف من ببوسش گلي خانومو

ممنون یاسمینا جون
مریم مامان باران
14 تیر 90 2:23
وای من جیگر تو عسلم برم....میگم خاله میدونم گذاشتی یهو کامل راه بری مامانت ذوق زده بشه عجله نکن خاله راه بری همین مامانت که الان دست به دعاست که راه بری میگه عجب دعایی میکردم.....

مامانش کفش بخر دیگه خوب شاید بچم بی کفش مونده که راه نمیره....

چند روز پیش براش کفش خریدیم. حالا دیگه بیرون که میریم توی بغلمون بند نمیشه و همش میخواد برای خودش راه بره اونم نه راه ما، راه خودشو
Gemini
29 مرداد 90 17:08
بیتا جونم ببین چه مامان خوبی داری که همه کلمات جدیدتو می نویسه به علاوه تمام لحظات خاطره انگیز رو. این جوری وقتی بزرگ بشی کلی کیف می کنی. قدر مامان گلت رو بدون. می بوسمت


ممنون مریم جون.