سیزده بدر 91
امروز من و تو و بابایی به اتفاق هم رفتیم سیزده بدر توی تمام این سالا این اولین سیزده ای بود که تنهایی در به درش کردیم. با اینکه دیر از خواب بیدار شدیم و تقریبا ظهر از خونه رفتیم بیرون ولی جای بدی گیرمون نیومد. اصلا فکر نمی کردم اینقدر خوش بگذره مدتها بود که اینجوری از ته دل نخندیده بودم. بابایی هم روی فرم بود. زحمت همه چیز هم گردنش بود از تکه کردن مرغ ها تا کباب کردن و جا پیدا کردن و جابجا کردن وسیله ها.... واقعا دستش درد نکنه. دختر خوبم! مطمئنا بدون تو اینقدر بمون خوش نمیگذشت. کلی سرگرممون کردی و ما رو خندوندی البته خودت هم خیلی خندیدی. یه بار هم افتادی توی کلا و لباسات رو عوض کردم.
گاهی برای اینکه روی بچگی و مظلوم بودنت تاکید کنم تا بابا کاری رو زودتر برات انجام بده مثلا به بابا میگم: بچه سردشه براش پتو بیار. حالا تو وروجک هم انگار دقیقا مفهوم این عبارت رو درک کردی مثلا وقتی شکلات می خوای میگی: "مامان بچه شوکولات میخواد" حالا دو دقیقه پیش سومین شوکولات رو خوردی (شوکولات رو به خاطر شیرینیش با احتیاط بهت میدم).
گاهی بابایی (به شوخی) چیزی بهت میگه که زیاد به مذاق من خوش نمیاد بهش میگم:" امید اینجوری نگو". امروز تو مرتب این عبارت رو تکرار می کردی.
پیکنیک امروز کنار تو و بابایی خیلی به من خوش گذشت کاش اون کسایی که فکر می کنن امروز تنهایی رو نصیب ما کردن می دونستن ندونسته چه لحظه های خوشی رو به ما هدیه دادن...ولی نه همون بهتر که آدمای بدخواه کمتر از خوشی دیگران خبر داشته باشن.
چند بار از تو و بابایی فیلم گرفتم ولی بعدش اونقدر مشغول صحبت و خندیدن شدیم که فراموش کردم چند تا عکس هم بگیرم واقعا حیف شد.