اواسط چهارده ماهگی
بیتا جان تو در حال حاضر تبدیل شدی به کوچولوی کنجکاوی که اگه یک لحظه ازت غفلت کنم باید تا چند دقیقه بعد شاهد یه خرابکاری نه چندان کوچک باشم. مثل له شدن و خرد شدن رژلب و کرم پودرهای من. بیرون ریختن محتویات پلاستیک زباله ها یا جعبه ابزاری که به طور اتفاقی در دیدرس تو قرار گرفتن، واژگون شدن ظرف های غذا یا لیوان آب و خالی شدن وسایل داخل کمد و کشوهای لباس، یک بار موبایلم رو دستت گرفته بودی و داشتی باهاش بازی می کردی که ازت گرفتمش چند ساعت بعد خاله فریده که ساکن تهرانه تماس گرفت و ازم پرسید الان کجا هستیم. جریان این بود که وروجک من رفته بود تو پوشه پیش نویس های موبایل و این پیغام رو برای خاله فرستاده بود:" ما تا یک ساعت دیگه میرسیم". خاله هم پیغام فرستاده بود که "خوش اومدید" ولی متاسفانه من متوجه نشده بودم. اینجا بود که فهمیدم باید پوشه پیامهای ارسال شده و پیش نویس رو خالی کنم....
تو معمولا دنبال من راه میافتی، دوست داری پیش من باشی حتی موقع بازی کردن کتاب خوندن غذا خوردن، بنابراین هر زمان ازت خبری نباشه معلومه یه چیزی سرگرمت کرده که تا حالا اونو تجربه نکردی. موقع غذا خودن اول ظرف غذا رو برمی گردونی و غذاها رو میریزی بعد خودت از روی زمین (پارچه ای که زیر پات پهن کردم) یا صندلی غذا بر میداری و می خوری بیشتر اوقات به هیچ وجه هم حاضر نیستی از دست من غذا بخوری منم دیگه بی خیال شدم و اجازه میدم هر کاری می خوای انجام بدی.
هنوز محکم راه نمیری و گاهی تلو تلو میزنی خصوصا وقتایی که خوابت میاد اون زمانها خیلی باید مراقبت باشم چون مدام زمین می خوری.
از وقتی یاد گرفتی غلت بزنی (اوایل 6 ماهگی)، به شکم می خوابی وقتی به پشت تو رو روی تشکت میذارم چند دقیقه طول نمیکشه که غلت میزنی و به شکم می خوابی یه عادت عجیب داری اونم اینه که بین خوابت یه وقتایی بلند میشی و روی تشک جوری جابجا میشی که سرت رو از لبه تشک(که کمتر از ده سانت ارتفاع داره) آویزون میکنی انگار چون به شکم می خوابی راحت تری که سرت پایین تر قرار بگیره. راستش من می ترسم خطری داشته باشه و هر وقت اینجوری می بینمت دوباره میارمت وسط تشک.
چند روز پیش رفته بودیم خونه دایی محمود اونجا با دانا که 9 ماه از تو بزرگتره به طرز مسالمت آمیزی همبازی شده بودی چیزی که خیلی برامون عجیب بود این بود که به زبون خودتون با هم حرف می زدین، مثلا دانا یه چیزی می گفت بعد تو آروم دنبالش میرفتی یا اینکه در حالی که حواست جای دیگه بود دانا بهت چیزی می گفت بعد تو برمی گشتی و روی پنجه هات می ایستادی و سعی می کردی در یخچال رو باز کنی (واقعا چی به هم میگفتین وروجکا؟!). تو قبلا با نسترن و آترین هم همبازی شده بودی ولی حین بازی پیش می اومد که همدیگه رو بزنید یا جیغ بکشید ولی جالب بود با وجود اینکه دانا یه برادر بزرگتر داره و توی محیط پسرونه ای بزرگ شده آروم می نشستین و با هم بازی می کردین.
تو پله ها رو دوست داری هر وقت می خوایم از آسانسور استفاده کنیم اشاره می کنی به پله ها و می خوای ازشون بالا و پایین بریم اگه خیلی خسته نباشیم خواسته ات رو رد نمی کنیم.
تازگی ها یه حرکت جدید انجام دادی
وقتی از کاری منعت می کنم و با قیافه جدی ازت می خوام ادامه ندی. تو متوجه میشی و برای اینکه منو از اون حالت خارج کنی با قیافه خنده داری یه خنده کاملا مصنوعی میزنی و در واقع می خوای با این کار جو رو عوض کنی و منو از اون حالت دربیاری.
دیروز یه کاغذ A4 کف زمین چسبوندم و چند تا مداد رنگی با نوک های پهن گذاشتم جلوت و برات در حالی که آواز چشم چشم دو ابرو رو می خوندم یه آدمک کشیدم. تو خیلی خوشت اومد، به سختی سعی کردی مداد رو دستت بگیری چند تا خط هم کشیدی ولی برات سخت بود. وقتی من بلند شدم تو هم دیگه ادامه ندادی ولی آخر شب دیدم رفتی سراغشون و دوباره داری سعی می کنی مداد رو دستت بگیری.
اینم ترانه چشم چشم دو ابرو(که خیلی دوستش داری):
چشم چشم دو ابرو
دماغ و دهن یه گردو
حالا بذار دو تا گوش
موهاش نشه فراموش
چوب چوب یه گردن
اینم یه گردی تن
دست دست دو تا پا
انگشت ها، جوراب ها
ببین چقدر قشنگه
حیف که بدون رنگه