بالاخره مامان شدم
دیروز برای اولین بار به من گفتی "مامانی"، با عجله داشتم از آشپزخونه میرفتم بیرون که از پشت سر شنیدم خیلی واضح گفتی " مامانی" ، برگشتم، بغلت کردم و بوسیدمت. خودت نمیدونستی که چه لطف بزرگی در حقم کردی و با بی حوصلگی می خواستی از دستم در بری. مدتها بود منتظر این کلمه بودم. امیدوارم همه کسایی که آرزوش رو دارن خیلی زود این کلمه رو از زبون بچه هاشون بشنون.
وقتی اسمت رو صدا میزنم تو هم تکرار می کنی. دیگه اسم خودت رو یاد گرفتی.
چین های گردنت دیگه باز شده و از اون حالت بچه گونه دراومده. الان گردنت دو رنگ داره ( اون قسمتهایی که داخل چین بودن رنگشون روشن تره). از یه بابت خوشحالم چون شستن گردنت راحت تر شده. از طرفی دلم براشون تنگ میشه .....عزیزم.
به بابات علاقه بیشتری پیدا کردی با ذوق صداش میزنی و وقتی از داخل ماشین یا از توی خونه میره بیرون صداش میزنی و بهانه میگیری. بابا هم دلش نمیاد و با وجود گرمای هوا گاهی تو رو با خودش میبره بیرون ولی هنوز هم غرغر ها و بهانه گرفتن ها فقط برای منه.
از خیلی چیزایی که قبلا می ترسیدی الان دیگه نمیترسی مثل ماشین لباس شویی، قبلا وقتی توی ماشین مینشستیم حاضر نبودی از توی بغلم تکون بخوری ولی الان وقتی بابا از ماشین پیاده میشه اصرار می کنی که بذارمت روی صندلی راننده.
کتاب های کاغذی رو توی یک چشم به هم زدن ریز ریز می کنی به خاطر همین فقط کتاب های مقوایی رو دم دستت میذارم.
هر بار که توی پوشکت جیش یا پی پی می کنی. بلافاصله به همه اعلام می کنی به پوشکت اشاره می کنی و با حالت نارضایتی بلند میگی :"اخ".
کمی مستقل شدی و برای چند دقیقه میری و توی اتاقت با عروسک ها و اسباب بازی هات مشغول میشی.
تو مامان کبری رو هم خیلی دوست داری و بهش ابراز محبت میکنی حتی گاهی باهاش شوخی میکنی خودت میری و روی پاهاش می شینی. دلم میخواد با آدمای مختلف در ارتباط باشی و توی جمع های بیشتری حضور داشته باشی ولی دخترم! بعضی جمع ها برای من خیلی آزاردهنده است و بعضی آدما مامانی رو خیلی اذیت می کنن. گاهی خیلی با خودم کلنجار میرم که چکار کنم، باید بین آرامش خودم و حضور دخترم توی مجالس یکی رو انتخاب کنم. نمیدونی الان که دارم اینا رو می نویسم از دست بعضی ها چقدر دلخورم، تو از من شیر می خوری و آرامش من توی روحیه و تغذیه تو خیلی موثره. کاش اونا اینقدر خودخواه نبودن و کمی حال من و تو رو رعایت می کردن.