کودکی بیتای عزیزم

بیتا در پارک

1390/6/12 9:05
نویسنده : مامانی
1,031 بازدید
اشتراک گذاری

جمعه هفته پیش تصمیم گرفتیم ببریمت پارک. آخه شب قبل عمه مریم و شوهرش رو برای افطار دعوت کرده بودیم و نتونسته بودیم بریم بیرون. می دونستم خوابت میاد ولی خیلی دوست داشتم ببرمت بیرون. سریع آماده شدیم و حرکت کردیم. وقتی به پارک چوبی رسیدیم تقریبا خواب بودی ولی به محض اینکه در ماشین رو باز کردم و چشمت به فضای سبز افتاد ذوق کردی و بدو بدو جلو رفتی. خیلی دلم سوخت که اینقدر دیر به دیر میاریمت پارک آخه هوا خیلی گرمه دخترم. تو جلوتر از ما می دویدی یکی دو بار هم زمین خوردی که به خیر گذشت به بچه ها اشاره می کردی و براشون ذوق می زدی حتی میرفتی سمتشون و باشون بازی می کردی. به  فواره هایی که چمن ها رو آبیاری می کنن اشاره میکردی و می گفتی "آبا" و دوست داشتی بری زیرشون. سرسره و تاب هم سوار شدی از تاب خیلی لذت بردی ولی هنوز خودت نمیتونی سرسره بازی کنی. لپات از گرما گل انداخته بود ولی واقعا خوشحال بودی اصلا برات مهم نبود من و بابا کنارت هستیم یا نه

راه افتاده بودی و دور تا دور پارک می گشتی به چیزی که روی زمین میدیدی و برات جالب بود اشاره می کردی و می گفتی "اینا" اگه چشم منو دور می دیدی برش می داشتی و شاید هم میبردی سمت دهنت. یک ساعتی توی پارک بودی و دیگه وقت برگشتن بود ولی به محض اینکه آوردمت توی ماشین شروع کردی به جیغ و داد کردن سرت رو می کوبیدی به من و محکم من رو میزدی!! دلت می خواست هنوزم توی پارک بازی کنی سعی می کردم آرومت کنم ولی کار آسونی نبود. بابا پیشنهاد کرد پیتزا بخوریم  ولی من خواستم به جای پیتزا بریم یه رستوران که سوپ داشته باشه. رفتیم توی رستوران و کفشات رو درآوردیم و گذاشتیمت روی میز. تو تمام تلاشت رو میکردی که هرچی روی میز بود رو به هم بریزی از دستمال کلنکس گرفته تا نمکدون و چیزای دیگه... متاسفانه سوپ تند بود و تو دوست نداشتی ولی کمی از غذا بهت دادم. طبق معمول بابا سریع غذا خورد و تو رو بغل کرد تا منم بتونم غذا بخورم. تو مرتب ماهی های توی آکواریوم رو نشون میدادی و می گفتی ماهی. بابا هم بغلت کرد و بردت پیش آکواریوم  ولی به محض اینکه میومد می نشست قیامتی به پا می کردی که اون سرش نا پیدا، هر طوری بود غذا رو تموم کردم و از رستوران رفتیم بیرون به محض اینکه خواستیم بشینیم توی ماشین دوباره گریه و زاری راه انداختی اونقدر سر و صدا کردی که طفلک بابایی راه رو اشتباه رفت و مجبور شدیم تا دور برگردون جلو بریم. خونه که رسیدیم خوابیده بودی. اونشب تصمیم گرفتیم بیشتر پارک ببریمت ولی دید و بازدیدهای ماه رمضان و هوای شرجی بهمون این اجازه رو نداد. بعد از اون دوبار دیگه پارک رفتیم و به محض اینکه جایی می نشستیم تو از ما جدا می شدی و راه می افتادی و میرفتی و ما باید دنبالت می دویدیم.

 پنجشنبه گذشته با خاله شکوه و عمو کامران دوست بابا و خانواده هاشون رفتیم به یکی از پارک های کنار رودخانه. توی ساحل رودخانه برای کسایی که قصد شنا کردن داشتن پله هایی ساخته بودن که حدود یک متر زیر سطح آب فرو می رفت. تو با دیدن بچه ها کنار این پله ها و داخل آب، به اونها اشاره می کردی و می گفتی "آبا" و می خواستی که خودت هم آب بازی کنی. بابا هم تو رو می گرفت و پاهات رو فرو می کرد توی آب و تو محکم پاهات رو توی آب حرکت میدادی. جوری که چند تا از شلوارات رو خیس کردی و من مجبور شدم اونا رو عوض کنم. 

این عکسها مربوط به زمانی هستن که هوا خیلی گرم بود و تو رو به سالن های سرپوشیده می بردیم.

ین عکس ها مربوط به زمانی هستند که هوا گرم بود و تو رو بزای بازی به سالن های سرپوشیده می بردیم.    

                                                     پارک چوبی

                                   اینم یک عکس قدیمی با آترین (دختر دایی صادق)

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مريم مامان ماهان
6 شهریور 90 10:48
ما اينجا از هر فرصتي كه هوا خوبه بايد واسه پارك بردن بچه ها استفاده كنيم


آره مریم جون ولی توی تیر و مرداد این فرصت ها به ندرت پیش میاد.

مریم مامان باران
6 شهریور 90 16:29
به به ..........بارانم میریم پارک دیگه کلا بیخیال ما میشه و همش دنبال بچه ها میدوه.....
Gemini
7 شهریور 90 6:22
آخی نازی بیتا جونم! خوب درکت می کنم عزیزم. ولی مطمئنم مامانی نمیذاره بهت بد بگذره و همه تلاششو می کنه تا تو رو شاد کنه و بتونی بیشتر بازی کنی.
میترا
7 شهریور 90 8:57
ای شیطوون بلا این بچه ها هم نیاز دارن به گردش و تفریح........... اما ما پدر و مادرها همیشه یه جوری گرفتاریم و فرصت نداریم من که نمی دونم چطور باید فرصت پیدا کنم و مهراد رو ببرم گردش و تفریح
سايه
13 شهریور 90 12:09
آخ چه بامزه شدي خاله كوچولو وسط اونهمه توپ، جيگر اين تاب بازي كردنت
صنم
16 شهریور 90 13:03
بهی جون تازه وبلاگت رو دیدم
ماشالله چه خانمی شدی بیتا گلی راستی یه چیزی دقت کردم ما که نی نی هامون متولد خردادن ظاهرشون هم تقریبا شبیه هم هست دقت کن

باشه حتما می بینمشون.
مامان سورنا
22 شهریور 90 2:01
وای خدا چه بزرگ شده این وروجکت.بهی جون کلا بیرون رفتن با این وروجکها خیلی سخته ولی خوب مجبوریم اخه واقعا حوصله شون سر میره.