سفرنامه
دو هفته گذشته رفتیم دبی. این اولین سفر خارج از کشور تو بود یه جاهاییش برای تو سخت بود و یه جاهایی هم خیلی بهت خوش گذشت. از بین همه دیدنیها، رقص فواره های آب بیشتر از همه نظرت رو جلب کرد مات و متحیر نگاهش می کردی و می گفتی بریم پیشش. انتظار داشتی بریم نزدیک تر ولی اونجا که ایستاده بودیم دیدمون از همه جا بهتر بود. بعد هم که تموم شد می گفتی: "دوباره ...بازم می خواد".
آکواریوم مال عمارات هم برات جالب بود. کنار ساحل هم کلی آب بازی و شن بازی کردی شن ها رو میریختی روی سرت و کف سرت پر شن شده بود. دیدن شترهای صحرا هم برات خالی از لطف نبود. توی اون لندکروز هم آروم و بی حرکت نشسته بودی و برخلاف تصورم اذیت نشدی. ولی امان از وقتی که می رفتیم خرید نمی دونم چرا همش سراغ منو می گرفتی و با گریه می خواستی بیای بغلم . وقتی هم که میذاشتیمت زمین همش شیطونی می کردی و لباس ها و وسایل و به هم می ریختی.
بابا از جیغ کشیدن های تو خیلی ناراحت میشه تو هم اینو فهمیدی. زل میزنی توی چشمای بابا و پشت سر هم جیغای بنفش می کشی. توی این سفر با این کارت تا جایی که می تونستی حرص بابایی رو درآوردی و خلاصه اکثر اوقات با هم درگیر بودین.
توی رستوران هم حسابی آتیش سوزوندی جیغ می کشیدی و غذاهارو میریختی فکر کنم با کارای تو اونجا همه به چشم کولی ها بمون نگاه می کردن. پرسنل رستوران همه هندی بودن و غذاها هم همه تند بود و تو دوست نداشتی و همش با غذاها بازی می کردی ولی با این همه، خیلی ها دوستت داشتن و باهات بازی میکردن هم مسافرای هتل و هم مهماندارها.
توی فرودگاه هم تا دلت خواست چرخیدی و بازی کردی توی هواپیما ولی خیلی بی تابی کردی انگار محیط برات تنگ و غریب بود همش به صندلی جلویی لگد میزدی جوری که طرف شاکی شد.
هر پله ای که میدیدی می خواستی ازش بالا و پایین بری. پایین اومدن از پله برات خیلی خطرناکه و هنوز بلد نیستی.
سر نخ دندون رو میگیری دستت و شروع می کنی به کشیدن و همزمان میگی:"نکش، میگم نکش...." میری زیر میز و با خودت میگی "سرت نخوره ..."، میری سر کیفم و در حالی که داری زیپ کیف رو باز می کنی می گی:" باز نکن". البته من زیاد از این جملات نهیی استفاده نمی کنم و اینا رو بیشتر از مامان کبری یاد گرفتی. دیگه باید حواسم باشه کیفم در دسترست قرار نگیره وگرنه تمام وسایلم رو اینطرف و اونطرف پرت می کنی و پولا رو پاره یا مچاله می کنی تا حالا دو بار به خاطر این موضوع کارت پرسنلیم رو جا گذاشتم.
توبا بابا اسد خیلی بازی می کنی و دوستش داری وقتی که از راه میرسه کلی ذوق میزنی.
بعضی شعرها مثل "ماشین سواری چه آسان" و "بابابزرگ پیره" رو با من می خونی. من یه بیت می خونم و تو بیت بعدی رو تکرار می کنی البته گاهی دست و پا شکسته.
دستت رو می کوبی توی صورتم من ناراحت میشم بهم میگی:"مامان". میگم "بله" میگی:" هاپیشو" (اینو همیشه به شوخی به هم می گیم و با هم می خندیم).....ناقولا.
هرچی میگیم تکرار می کنی حتی عبارت هایی مثل "ای پدر سوخته" که ناغافل توسط بابایی ادا میشه.
الان دیگه تقریبا اکثر حیوانات رو میشناسی و حتی صداهاشون رو هم در میاری.
سوال کردنات شروع شده وهر چیزی رو که نشناسی و برات جالب باشه می پرسی"این چیه"؟
اینم چند تا عکس از سفر:
بازی کنار دریا
پارک ساحلی مجسمه وودی وودی پیکر اینجا خودت رفتی نشستی کنار مجسمه و بجز من یه خانم هندی هم ازت عکس گرفت و بعدش هم یه چیزایی بهت گفت و لپت رو کشید و رفت.
صحرای شن
توقف کنار اسباب بازی فروشی
اینجا هم توی هتله که خیلی با دیسیپلین و موقرانه رفتی نشستی روی مبل و منم موفق شدم لحظه رو شکار کنم