کودکی بیتای عزیزم

یک شب سخت

1389/12/8 14:52
نویسنده : مامانی
517 بازدید
اشتراک گذاری
بیتا پریشب خیلی ما رو ترسوندی. تقریبا ساعت 10 شب بود که بابا رفت توی تخت و خوابید منم تو رو بردم توی آشپزخونه و گذاشتم روی زمین (کف آشپزخونه رو فرشی پهن کردم که چهار دست و پا رفتن برات راحت باشه) و کارای باقی مونده رو انجام دادم بعد هم  بهت غذا و میوه و قطره آهن دادم هر چی زمان میگذشت بجای اینکه خوابت بگیره زبل تر میشدی تا اینکه بالاخره ساعت 11:30 بود که بعد از عوض کردن پوشکت یه بالشت گذاشتم روی پام و در حالی که تلوزیون روشن بود سعی کردم بخوابونمت ولی تو بعد از چند لحظه خودت رو قل میدادی پایین و راه می افتادی میرفتی چراغ ها و تلوزیون رو خاموش کردم و یکبار دیگه گذاشتمت روی پام ولی تو بازم همون جوری ......

اومدی پایین و اینبار شیطنت آمیز لبخندی زدی و راه افتادی رفتی من که دیگه واقعا خواب آلود بودم بغلت کردم و بردمت روی تخت خواب، خودم خوابیدم لبه تخت  و تو رو گذاشتم بین خودم و بابا با اینکه سیر بودی سعی کردم بهت شیر بدم تا بخوابی ولی تو بعد از چند تا مک زدن یه گاز گرفتی و در حالی که می خندیدی و میدونستی کار بدی کردی زل زدی توی چشمای من تا ببینی چکار می کنم منم که آه از نهادم بیرون اومده بود با یه وروجک ده ماهه هیچ کاری نمی تونستم بکنم. شیر خوردن رو بی خیال شدی فعالیتت بیشتر شد انگار دوپینگ کرده بودی همش تکون می خوردی  و دست و پات رو میکردی توی چشم و چال من و بابا حتی میرفتی صورتت رو می چسبوندی به صورت بابا و دهنت رو باز می کردی و صورت بابا رو می مکیدی اینجوری می خواستی محبت کنی چند بار هم این کارو با من کردی بعد از اون دستت رو گرفتی به هلالی بالای تخت و بلند شدی ایستادی و از پشت خودت رو می انداختی روی تشک و غش غش می خندیدی. چند بار این کار رو انجام دادی اونقدر سرو صدا کرده بودی که حتی بابا هم چند بار از خواب سنگینش بیدار شد  تا اینکه بغلت کردم و گذاشتمت کانارم سرت رو نوازش کردم و برات لالایی خوندم

گنجشک لالا ... شبتاب لالا ...آمد دوباره مهتاب لالا......

تو که نی نای کردن رو تازه یاد گرفته بودی به جای خوابیدن شروع کردی به دست دستی کردن و تکون دادن پاهات( می خواستی برقصی) ...لالایی رو هم بی خیال شدم  یکی دو بار هم اومدی لبه تخت و گرفتمت تا نیوفتی دیگه نا نداشتم که باهات سرو کله بزنم ساعت یک بود ساعت 6:45 دقیقه باید بیدار میشدم چشمام کم کم گرم شداشتباه کردم باید میومدم پایین تخت می خوابیدم ....چشمت روز بد نبینه نیم ساعت بعد باصدای فریاد بابا از خواب بیدار شدم یادم نیست چی گفت ولی هر چی گفت مشخص بود وحشت کرده بود تو از تخت افتاده بودی بین تخت من و خودت و داشتی گریه می کردی انگار اومده بودی روی من و از اونجا افتاده بودی پایین نمیدونم خواب بودی یا بیدار سریع بلندت کردم و صورتت رو نگاه کردم چیزی نشده بود فقط گریه می کردی بلند شدم و سرت رو گذاشتم  روی شونه ام و توی اتاق قدم زدم طولی نکشید که ناله کنان با چشم گریون در حالی که شستت رو می مکیدی به خواب رفتی آروم گذاشتمت توی تختت. خیلی بد و ناراحت کننده بود خدا رو هزار بار شکر کردم که سالمی و اتفاقی برات نیافتاده تا یک ساعت بعد خوابم نبرد و همش نفس کشیدنت رو چک می کردم یکبار هم بیدار شدی و تا بغلت کردم دوباره خوابیدی. دیگه هیچوقت در حالی که بیداری روی تخت خودمون نمیبرمت............ خدایا شکرت...............

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان فرشته
8 اسفند 89 16:24
ای جانم خدا برات حفظش کنه شکرخدا که چیزی نشد اینجوری که تعریف کردی دلم براش غش رفت بوسسسس
ساناز
11 اسفند 89 20:31
خدا رو شکر به خیر گذشته عزیزم..پسر منم خیلی شیطونه..دخترتون خردادیه عزیزم؟؟


مریم
12 اسفند 89 12:24
به به من تازه یافتم وبلاگ بیتا جون رو..........راستی چیزیش نشد که........... بابا من که تو خونم بعضی وقتا میخوام بیهوش بشم چه برسه به تو که شاغلی.... راستی لینکت کردم در ارتباط باشیم.
ماتیلدا
13 اسفند 89 2:24
ای جونمممممم خدا رو شکر که به خیر گذشته . از بس این ووروجک ها شیطون هستن ماشالله
کایرای منم از رو تخت افتاده قبلا.