ببعی که ترس نداره
دیروز یه اتفاق جالب افتاد
بعد از ظهر که از خونه مامان کبری به خونه خودمون برگشتیم همین که رسیدیم پشت در خونه از توی حیاط صدای بلندی اومد که خبر از وجود یک گوسفند میداد. من همیشه وقتی برای تو صدای ببعی رو در میاوردم تو خوشت می اومد و می خندیدی و با خودم فکر کردم اگه خود ببعی رو ببینی که بع.. بع.... صدا کنه خیلی برات جالب تره. رفتیم داخل و از پشت دیوار بره رو پیدا کردم بره که خیلی هم درشت بود تا ما رو دید دوید و اومد دنبالمون ....
جای شکرش باقی بود که بسته بودنش من که ترسیده بودم فرار کردم و بعد با چند متر فاصله ایستادم، بره ایستاده بود و ذل زده بود به تو و با صدای خشنی، معترضانه بع ...بع ... می کرد من زیاد ازش خوشم نیومد ولی به خیال اینکه تو خوشت میاد ایستادم تا بیشتر ببینیش. تو توی بغلم بودی و من صورت تو رو نمیدیدم داشتم بهت میگفتم ببعی رو دیدی که یکدفعه دیدم با صدای بلند زدی زیر گریه نگاهت کردم دیدم حسابی ترسیدی سریع بردمت توی آسانسور و دکمه های روشن و چراغ سقف آسانسور رو که همیشه با دیدنشون ذوق میزدی نشونت دادم ولی فایده نداشت هنوز می ترسیدی وقتی رسیدیم خونه و رفتی پیش بابا با یک لهن خاص که پر از ترس و تعجب بود از خودت صدا در میاوردی انگار می خواستی به بابا بگی که چه اتفاقی افتاده و چقدر ترسیدی. هنوز از پایین صدای بره می آومد من و بابا همش باهات حرف میزدیم و تو مرتب از توی بغل من میرفتی تو بغل بابا و بلعکس و همون صدا ها رو از خودت در می آوردی سرت رو با اسباب بازی و چیزایی که دوست داری گرم کردیم و یک مدت طول کشید تا فراموش کردی.