کودکی بیتای عزیزم

بیست و دو ماهگی

عزيز دل مامان شرمندم خيلي وقته كه برات ننوشتم. اين روزا ميري پيش يه خانم كه بچه ها رو نگه ميداره. حدودا يه هفته اي خيلي بهانه گرفتي و گريه كردي جوري كه والدين بچه هاي ديگه به خاطر آرامش بچه هاشون نگران شده بودن و حالت رو مي پرسيدن حتي اعتصاب غذا كرده بودي و پيش اون غذا نمي خوردي خانمه ظرف غذا رو ميذاشت جلوت تو بهش مي گفتي "نمي خوام برش دار". ولي بعدش ديگه عادت كردي البته صبحا به سختي ميري بغل اون خانمه ولي كمي بعد كه ميرم آروم ميشي. اونجا خيلي دوستت دارن برام تعريف مي كنن يه بار اون خانمه سردش شده و يه روسري پيچيده دور سرش تو بهش گفتي "عافيت بشه". چيزاي ديگه هم بود كه يادم اومد برات مي نويسم. وقتي ميام دنبالت گاهي خودت رو لوس ميكني و گري...
13 فروردين 1391

سفرنامه

دو هفته گذشته رفتیم دبی. این اولین سفر خارج از کشور تو بود یه جاهاییش برای تو سخت بود و یه جاهایی هم خیلی بهت خوش گذشت. از بین همه دیدنیها، رقص فواره های آب بیشتر از همه نظرت رو جلب کرد مات و متحیر نگاهش می کردی و می گفتی بریم پیشش. انتظار داشتی بریم نزدیک تر ولی اونجا که ایستاده بودیم دیدمون از همه جا بهتر بود. بعد هم که تموم شد می گفتی: "دوباره ...بازم می خواد". آکواریوم مال عمارات هم برات جالب بود. کنار ساحل هم کلی آب بازی و شن بازی کردی شن ها رو میریختی روی سرت و کف سرت پر شن شده بود. دیدن شترهای صحرا هم برات خالی از لطف نبود. توی اون لندکروز هم آروم و بی حرکت نشسته بودی و برخلاف تصورم اذیت نشدی. ولی امان از وقتی که می رفتیم خرید نم...
12 دی 1390

من یکسال و نیمه شدم

گل دخترم! پنجشنبه گذشته یک سال و نیمه شدی عزیز دلم از اونجا که این سن، سن حساسیه و توی این سن کوچولوهایی مثل تو به توانایی های جدیدی دست پیدا می کنن و چون که این ماه گرد با پنجمین سالگرد ازدواج من و بابایی مقارن بود یه جشن کوچولوی سه نفره برگزار کردیم. قنادی نزدیک خونه کیک یخچالی جالبی نداشت و به همین خاطر خودم یه کیک پنیر درست کردم که بجز تو هر کی خورد خوشش اومد       (تو اصلا حاضر نشدی ازش بخوری). توی این جشن بیشترین چیزی که نظرت رو جلب کرد اون فشفشه ای بود که روی کیک گذاشتیم و بعد از اینکه فشفشه خاموش شد بهانه اش رو گرفتی. شوکولات ها رو هم یکی یکی باز می کردی و توی دستت فشار میدادی و له می کردی شاید کمی هم می...
8 آذر 1390

جمله های کوتاه

عزیز دلم دیگه جمله های کوتاه می گی و کلی دل مامانی رو شاد می کنی. جمله هایی مثله: "چاقو خطره..." "نسترن کجاست؟" همیشه وقتی می خوای بخوابی سراغ گربه ها و بعضی از اسباب بازی هات رو میگیری منم برای اینکه زودتر بخوابی بهت میگم پیشی رفته خونشون بخوابه تو هم بخواب فردا دوباره پیشی رو می بینیم. حالا هروقت تلاش می کنم که بخوابونمت میگی "پیشی خوابیده ...خونشونه". چند کلمه اول بعضی شعرا و ترانه ها رو می خونی. مثل: "بابا بزرگ پیره...."  یا "تاب تاب عباسی...." بعد از تعویض پوشک می شورمت و بعد با حوله بدنت رو خشک می کنم حین خشک کردن وول میزینی و ابراز نارضایتی میکنی. منم بهت می گم "ببخشید مامان" حالا هر وقت می خوام با حوله خشکت کنم خودت ...
1 آذر 1390

اواسط هفده ماهگی

مدتیه که برات ننوشتم دختر خوبم کمی درگیر بودم. این روزا شیرین زبونی هات به اوج خودش رسیده تو همه کلمات سخت و ساده رو تکرار می کنی و با دقت به چیزایی که میشنوی اشتباهای گفتاریت رو هم اصلاح می کنی. درکت از محیط بیشتر شده و همچنان به من وابسته هستی. کیک رو میبری سمت دهنت و به خودت میگی بفرما بعد کیک رو گاز میزنی. به من میگی: "مامانی  آب". بعد میدوی سمت یخچال و به تقلید از من می گی" چشم" (من معمولا در جواب میگم "چشم الان برای دخترم آب میارم" ). به شدت بغلی شدی و وقتایی که خوابت میاد و حوصله نداری ازم میخوای بغلت کنم و راه برم. میای پیشم میگی بغل بعد که بغلت کردم پاتو به زمین فشار میدی و خودت رو می کشی بالا و میگی "پاشیما" یا "پاشیم"...
25 آبان 1390

هجده ماهگی

امروز هفده ماهگیت تموم شد و وارد هجده ماهگی شدی دختر خوبم. هنوز دوست داری بغلت کنم و راه برم تا بخوابی این کار خیلی بهت آرامش میده. بعضی اسباب بازیهات رو خیلی دوست داری. هنوز از صدای مخلوط کن دریل و غذا ساز به شدت میترسی و مضطرب میشی و وقتی اونا رو روشن میکنیم باید ببریمت جایی که صداشون رو نشنوی. از اول مهر تایم کاری من تغییر کرد قبل از اون(توی تابستون) به خاطر صرفه جویی توی مصرف برق تایم کاری یکساعت کمتر بود و من یک ساعت زودتر خونه میرسیدم. گاهی کاری پیش میاد و مجبور میشم از حق شیر استفاده نکنم و بیشتر بمونم اونوقت خیلی عذاب وجدان بهم دست میده و همش نگرانت هستم که نکنه حوصله ات سر بره یا دلت برام تنگ بشه راستش اصلا نمی تونم ناراحتیت رو ببین...
3 آبان 1390

اواسط هفده ماهگی

این چند روز گذشته خیلی سرمون شلوغ بود دخترم. تو تب داشتی و بی تابی می کردی بدون اینکه هیچ نشونه ای از سرماخوردگی داشته باشی، همزمان دندون آسیای فک بالا سمت چپ هم بیرون اومد. خونمون رو عوض کردیم. چند کوچه به خونه مامان کبری نزدیک تر شدیم. توی اسباب کشی حدود یک روز نیم  مامان خاور اومد پیشمون و تو رو مشغول کرد  تا من و بابا کارها رو انجام بدیم. به محض اینکه وارد خونه جدید شدیم بالافاصله اول تو و بعد من سرما خوردیم و هنوز هم درگیر سرماخوردگی هستیم. مامان کبری بهت یاد داد که بگی دایی جون. ولی چیزی که خیلی جالبه اینه که مفهوم جون رو کاملا درک کردی و دیگه به هر چیزی که برات عزیزه یه پسوند "جون" اضافه می کنی."بابا جون"،"مامان جون"، "ددر...
25 مهر 1390