کودکی بیتای عزیزم

روز کودک مبارک

  دختر خوبم روز کودک رو به تو و همه کوچولوهای عزیز تبریک میگم توی این روز خوب چند تا آرزو دارم: اول اینکه خدا نگهبان و پشتیبان همه کودکان معصوم و دوست داشتنی باشه. هیچ خونه ای خالی از شور و نشاط کودکانه نباشه و هیچ مادری حسرت داشتن کوچولو رو به دل نداشته باشه. همه بچه ها توی این کره خاکی کودکی شاد و پر ثمری داشته باشن و فقر و قحطی و جنگ و... به هیچ کودکی آسیب نزنه.  
16 مهر 1390

اولین انتخاب

پری شب یه لباس آوردی و دادی دستم. اون لباس یه پیراهن آستین رکابی کوتاه بود با یه عکس گربه وسطش و طرح گیلاس هم روی کل پارچه . اول متوجه نشدم چی خوای. منتظر موندم ببینم چی میگی. تو بهش اشاره می کردی و می گفتی "پیشی" (از گربه خوشت اومده بود). بعد که دیدی من بازم متوجه نشدم لباسی  که تنت بود رو کشیدی و گفتی "بشین". فهمیدم که میخوای اون لباس رو تنت کنم. گفتم " می خوای اینو بپوشی؟"  سرت رو تکون دادی. در حالی که لباس روتنت می کردم فعل پوشیدن رو توی چند تا جمله دیگه به کار بردم تا باش آشنا بشی. این بود که برای اولین بار به انتخاب خودت لباس پوشیدی وروجک من.   اینم عکسش    ...
6 مهر 1390

ابتدای هفده ماهگی

امروز 16 ماهت تموم شد دخترم الان با اون اون اوایل خیلی فرق کردی، عضوی از خونواده هستی که قدرت انتخاب داره و برنامه هامون رو تا حدود زیادی طبق خواسته ها و علاقمندی تو پیش میبریم. اینکه کدوم غذا رو درست کنم توی رستوران چه غذایی سفارش بدیم یا برای تفریح کجا بریم که تو بیشتر دوست داشته باشی و اگه رفتیم چه مدت بمونیم. تو براحتی با من ارتباط برقرار می کنی گرسنگی تشنگی دلتنگی و محبتت رو خیلی خوب بهم می فهمونی گرچه هنوز اگه گرمت باشه یا سردت باشه نمی تونی بیان کنی.  هنوزم بیشترین توجه ات به منه ومن خیلی باید مراقب رفتارم باشم. دیگه دایی سامان و بابا اسد رو هم علاوه بر مامان کبری خوب میشناسی و براشون ذوق میزنی و ازشون خجالت نمیکشی. چند وقت...
3 مهر 1390

این روزها

  چند روزی هست که دیگه بی قراری نمیکنی. از اونجا که چند روزیه خاله شکوه و بچه هاش هم اومدن پیش مامان کبری صبحا که من سر کارم تو حسابی باشون بازی می کنی و سرگرمی، بعد از ظهر که میایم خونه حسابی خسته ای سریال مورد علاقه مون رو نگاه می کنیم(تو هم با ما نگاه می کنی) ناهار رو می خوریم و بعد تو بهانه شیر رو می گیری من بهت شیر میدم و بعدش حدود سه ساعت با هم می خوابیم خیلی کیف میده. اسم سریالی که با هم میبینیمش افسانه افسونگره بینش یدونه ماهی میاد از روی صفحه رد میشه که تو خیلی دوستش داری وهی بهش اشاره میکنی و میگی ماهی. وقتی هم میره و دوباره ادامه سریال رو میده تو هی اشاره میکنی به تلوزیون و میگی ماهی فکر می کنی من میتونم ماهی رو برات بیار...
22 شهريور 1390

بی قراری

این هفته خیلی بی قرار بودی مامانی حتی چند روزی تب داشتی که با قطره استامینوفن کنترلش می کردیم حتی شبها هم درست نمیخوابی و چند بار بیدار میشی و میخوای بغلت کنم و راه برم. دکتر گفت گوشات مشکلی ندارن. شکمت رو هم معاینه کرد و برات چند تا آزمایش نوشت آزمایش خون رو دادیم ولی نمونه ادرار رو هنوز موفق نشدیم ازت بگیریم هر بار اون ماسماسک رو بهت وصل می کنم خبری ازادرار نیست. شبها هم بیدار میشی و گریه می کنی انگار جاییت درد می کنه. بعضی ها میگن از دندوناته وقت بیرون اومدن دندونای نیشته و یکی از لثه ها هم خیلی سفت شده ولی از دهنت آب نمیاد.این وسط چیزی که بیشتر اذیتم می کنه آب بازی کردنت آخر هفته گذشته است. رفته بودیم باغملک یه قسمت بود که باغ درخت انار ...
22 شهريور 1390

اولین نوروز در کنار بیتا

امروز دوباره بعد از سه روز تعطیل اومدیم سر کار و اولین هفته کاری سال 90 شروع شد. (هفته پیش کمی تق و لق بود)، دیروز رفته بودیم سیزده به در و توی باغ کلی بهت خوش گذشت تو علاقه زیادی به گل و درخت و سایه روشن هایی که نور آفتاب میسازه داری همش دوست داشتی یه نفر بغلت کنه و توی باغ بگردوندت هر بار یکی از ما( بابا مظفر یا من)   تو رو بغل می کرد و توی باغ قدم میزد تو هم کیف می کردی با اینکه خوابت می اومد ولی از ذوق دار و درخت دلت نمی اومد بخوابی...    با وجود اینکه این چند روزه به خاطر درد لثه هات اشتهات کمتر شده، چند تکه کباب مرغ رو در عین ناباوری تا آخر خوردی. ..............نوروز بد نبود به اندازه کافی استراحت کردم البت...
12 شهريور 1390

بیتا در پارک

جمعه هفته پیش تصمیم گرفتیم ببریمت پارک. آخه شب قبل عمه مریم و شوهرش رو برای افطار دعوت کرده بودیم و نتونسته بودیم بریم بیرون. می دونستم خوابت میاد ولی خیلی دوست داشتم ببرمت بیرون. سریع آماده شدیم و حرکت کردیم. وقتی به پارک چوبی رسیدیم تقریبا خواب بودی ولی به محض اینکه در ماشین رو باز کردم و چشمت به فضای سبز افتاد ذوق کردی و بدو بدو جلو رفتی. خیلی دلم سوخت که اینقدر دیر به دیر میاریمت پارک آخه هوا خیلی گرمه دخترم. تو جلوتر از ما می دویدی یکی دو بار هم زمین خوردی که به خیر گذشت به بچه ها اشاره می کردی و براشون ذوق می زدی حتی میرفتی سمتشون و باشون بازی می کردی. به  فواره هایی که چمن ها رو آبیاری می کنن اشاره میکردی و می گفتی "آبا" و دوست د...
12 شهريور 1390

بالاخره مامان شدم

دیروز برای اولین بار به من گفتی "مامانی"، با عجله داشتم از آشپزخونه میرفتم بیرون که از پشت سر شنیدم خیلی واضح گفتی " مامانی" ، برگشتم،  بغلت کردم و بوسیدمت. خودت نمیدونستی که چه لطف بزرگی در حقم کردی و با بی حوصلگی می خواستی از دستم در بری. مدتها بود منتظر این کلمه بودم. امیدوارم  همه کسایی که آرزوش رو دارن خیلی زود این کلمه رو از زبون بچه هاشون بشنون. وقتی اسمت رو صدا میزنم تو هم تکرار می کنی. دیگه اسم خودت رو یاد گرفتی. چین های گردنت دیگه باز شده و از اون حالت بچه گونه دراومده. الان گردنت دو رنگ داره ( اون قسمتهایی که داخل چین بودن رنگشون روشن تره). از یه بابت خوشحالم چون شستن گردنت راحت تر شده. از طرفی دلم براشون تنگ میشه .....
9 مرداد 1390

رفتارهای خطرناک

از دستت عصبانی ام بیتا یاد گرفتی وقتی چیزی بهت نمیدیم یا خواسته ات رو اجابت نمی کنیم سرت رو خم می کنی و میزنی به زمین یا میزنی به در و دیوار محکم هم میزنی.... طاقت نمیارم بغلت می کنم و بوس ولی آخه این چه کاریه مامان تو این کار رو چه جوری یاد گرفتی؟ تازه یه کار خطرناک دیگه انجام میدی، گیره های سر من رو( اون گیره های مشکی که مثل یه میله خم شده هستن) برمیداری و میبری نزدیک گوشت. هر غذایی هم که می خوام بهت بدم حتما باید خودت بخوری خوردن که چه عرض کنم در واقع میریزی، حالا ممکنه یه ذره هم ببری تو دهنت ولی بیشترش میریزه روی لباس ها و سینی صندلی غذا یا فرش ها( این روزا فرش ها بیشتر از همه ما غذا می خورن) بهترین غذا ها غذاهای جامد و نرمی هستند در...
1 مرداد 1390