کودکی بیتای عزیزم

دلتنگی های مامان

همیشه توی دیوان اشعار و متون ادبی از دوران سخت فراق یار و دوری محبوب چیزهایی میشنیدم ولی هیچوقت مثل الان این سختی رو درک نکرده بودم. دو روز پیش خاله مریم دوست صمیمی و نزدیکم از ما خداحافظی کرد و برای رفتن به استرالیا عازم تهران شد. با این که بیشتر از یک سال و اندی از این مهاجرت با خبر بودم ولی بازم این جدایی برام اصلا آسون نبود. زمان آشنایی من و خاله مریم به اولین روزی برمیگرده که برای ثبت نام به دانشگاه رفته بودم (شهریور سال 77). اونجا فهمیدیم که همرشته هستیم و با هم کارهای ثبت نام رو انجام دادیم. با هم انتخاب رشته کردیم  از اون به بعد پشت یک نیمکت می نشستیم و توی کتابخونه، نمازخونه، بوفه، سالنهای آمفی تاتر همه جا و همیشه کنار هم بودیم...
21 تير 1390

اواسط چهارده ماهگی

بیتا جان تو در حال حاضر تبدیل شدی به کوچولوی کنجکاوی که اگه یک لحظه ازت غفلت کنم باید تا چند دقیقه بعد شاهد یه خرابکاری نه چندان کوچک باشم. مثل له شدن و خرد شدن رژلب و کرم پودرهای من. بیرون ریختن محتویات پلاستیک زباله ها یا جعبه ابزاری که به طور اتفاقی در دیدرس تو قرار گرفتن، واژگون شدن ظرف های غذا یا لیوان آب و خالی شدن وسایل داخل کمد و کشوهای لباس، یک بار موبایلم رو دستت گرفته بودی و داشتی باهاش بازی می کردی که ازت گرفتمش چند ساعت بعد خاله فریده که ساکن تهرانه تماس گرفت و ازم پرسید الان کجا هستیم. جریان این بود که وروجک من رفته بود تو پوشه پیش نویس های موبایل و این پیغام رو برای خاله فرستاده بود:" ما تا یک ساعت دیگه میرسیم". خاله هم پیغام ...
19 تير 1390

سفر

اواسط خرداد (سال 1390)، تعطیلات دو روزه وسط خرداد دقیقا به تعطیلات آخر هفته چسبیده بود. بنابر این تصمیم گرفتیم توی این ایام ترتیب یک مسافرت رو بدیم از اونجا که می دونستیم تو ممکنه توی راه خسته بشی فاصله های کوتاه رو در نظر گرفتیم. سنندج، شیراز، همدان ... تا اینکه مامان کبری گفت اگه بریم ایلام باهامون میاد تا به دوستش سر بزنه. بودن مامان کبری کنار ما برامون قوت قلب بود و از طرف دیگه من دلم برای شکوه خانم دوست مامان خیلی تنگ شده بود. بنابراین همراه مامان کبری راهی ایلام شدیم. تمام مسیر رفتن به سمت ایلام گرد و خاک غلیظ بود و من واقعا از این اقبال بد شاکی بودم ولی همین که به ایلام نزدیک شدیم گرد و خاک هم کمتر شد و تا بعد از ظهر اون روز کامل برطر...
22 خرداد 1390

دوازده ماهگی

الان توی دوازده ماهگی هستی و خیلی قشنگ به ما می فهمونی چی می خوای و چی نمیخوای وقتی سیر    می شی با ناز سرت رو میبری بالا و چشمات رو می بندی این یعنی حاضر نیستی یک قاشق دیگه هم بخوری و هیچ راهی نداره. در حد چند قدم راه میری وقتی می افتی زمین کمی میترسی و بلافاصه بلند نمیشی. وقتی برات شعر یا ترانه می خونیم توهم بامون همراه میشی و آهنگش رو میزنی مثلا می خوای بامون شعر بخونی. خیلی دوست داری باهات شوخی کنم و تو بخندی منم تا جایی که بتونم دریغ نمی کنم. مامان کبری هم خیلی دوستت داره و خیلی هم ازت مواظبت میکنه حتی بیشتر از خود من. تو هم مامان کبری رو خیلی دوست داری و گاهی مردد میمونی که باید بغل کدوممون بری. مامان کبری چیزایی رو به...
10 خرداد 1390

برای مامان کبری

امروز سوم خرداد ماه نود تولد تو مصادف شده با روز زن و روز مادر. امسال روز مادر برام معنی دار تر بود یک دلیلش اینه که خودم مادر بودم و عشق مادری رو تجربه کردم ولی دلیل دیگه ای هم داشت و اون احساس نزدیکی بیشتر به مادرم بود. بعد از گذروندن دوران کودکی مستقل شدم کودکستان، مدرسه، دانشگاه بعد وارد محیط کار شدم و توی هیچ کدوم از این دوران به اندازه زمانی که تو بدنیا اومدی خودم رو به مامان کبری نزدیک احساس نکردم. توی این دوران هیچ کس بیشتر از مامان کبری به داد من نرسید و کمکم نکرد. البته بابا امید هم تا جایی که تونست کمکم کرد ولی وجود مامان کبری کنارم نعمت بزرگی بود که قبل از زایمان حتی تصورش رو هم نمیکردم. زمان زایمان ، اون هشت روزی که توی بیمارستا...
7 خرداد 1390

فیلم تولد

چند روز پیش برای بار دوم داشتم فیلم تولدت رو میدیدم. بعد از اینکه از توی شکمم بیرون آوردنت تو رو گذاشتن روی پاهام و با پوار بینیت رو تمیز کردن بعد با حوله بدنت رو تمیز کردن دکتر تو رو به من نشون داد گفت دخترت رو ببین رسیده رسیده...جیگر...بعد گذاشتت روی حوله تو با صدای خفیفی گریه می کردی و به زور سعی می کردی چشمات رو باز کنی و اطرافت رو تماشا کنی حسابی کنجکاو بودی. نور چشمت رو اذیت می کرد ولی بازم سعی می کردی چشمات رو باز نگه داری، گریه می کردی ولی اصلا به نظر نمیرسید که ناراحت باشی انگار راضی هم بودی جای بند ناف گردنت رو قرمز کرده بود. تمام رفتارهات برام با مفهوم و آشنا بود در صورتیکه اولین بار که این فیلم رو میدیدم این آشنایی رو حس نکردم. ا...
21 ارديبهشت 1390

منم راه میرم.

دقیقا روزی که یازده ماهت تموم شد شروع کردی به قدم برداشتن. بدون اینکه دستت رو به جایی بگیری با ذوق شکمت رو میدی جلو جوری که شکمت جلوتر از خودت میره   تند و تند یک یا دو قدم برمیداری در واقع میدوی   بعدش هم تالاپی می افتی زمین. خیلی جالب و خنده داره. فعالیتت هم بیشتر شده   مثلا وقتی بخوایم از انجام کاری منعت کنیم فرار می کنی. گاهی که میذارمت روی تختخوابم خیلی کارای جالبی می کنی. از حالت ارتجاعی تشک خوشت میاد همش بلند میشی می ایستی و خودت رو پرت میکنی روی تختخواب گاهی گیج میشی و اگه مراقبت نباشم   ممکنه به لبه تخت بخوری یا اینکه بیافتی زمین، خیلی باید حواسم باشه. از پوشک شدن اصلا خوشت نمیاد و همش فرار می کنی. دیگه بهت...
5 ارديبهشت 1390

من شربت نمی خورم

سرماخوردگیت بالاخره خوب شد ولی خوب اذیت شدی عزیز دلم توی خواب یا موقع شیر خوردن راه بینیت گرفته میشد شب از خواب بیدار میشدی و بی قراری می کردی و سخت تر از همه شربتی بود که باید روزی دوبار بهت میدادم. اصلا دوستش نداشتی و جوری بود که حالت رو بهم میزد و حسابی گریه می کردی زمان دارو دادن به تو برای من و بابا اصلا خوشایند نبود و واقعا نمیدونستیم چطور باید اون رو بریزیم تو حلقت، یک بار هم حسابی پرید پس گلوت که خدا رحم کرد جالب اینجاست که این شربت خوشمزه تر از قطره آهن به نظر میاد ولی تو آهن رو خیلی راحت تر می خوری. بیتا جان تو الان گوش، دست و پات رو میشناسی و مثلا وقتی میگم پات کو؟ به پاهات اشاره می کنی. دارم باهات کار می کنم تا اسم بقیه اعضای ب...
5 ارديبهشت 1390